بسمه تعالی
سعی دارم اولین خاطره هام از دوران نامزدیمون باشه دورانی سراسر هیجان.
حدود شش ماه از نامزدیمان گذشته بود که تازه راه کربلا باز شده بود و مردم کم کم به صورت قاچاق به کربلا میرفتند .
همیشه از این میترسیدم که نکنه حاجی هم به کربلا بره ولی اصلا به روش نمی آوردم چون میترسیدم بگه میخوام برم ودعوامون بشه .
تا اینکه فامیل های شوهر خواهر بزرگم اومدن منزل مادرم مهمونی و من از شب قبلش حاجی رو دعوت کردم که حتما بیای واگه نیای
آبروم میره وخلاصه هزار تا تهدید دیگه واز اون هم که چشم سر ساعت هفت اونجام.بالاخره مهمون ها اومدن وشام رو خوردند وچای
ومیوه بعد از شام روهم همینطور ولی از حاجی خبری نشد که نشد من هم یکریز شماره مدرسشون رو میگرفتم ولی میگفتن که از اون
خبری ندارن دیگه نزدیک بود که سوار ماشین بشیم وبریم به بیمارستانها و........سر بزنیم که همون موقع حاجی زنگ زد که علو کجایی چرا
نمیای ؟ اونم بدون هیچ وقفی گفت من کربلام .انگار یک پارچ آب یخ ریختن روی سرم .کربلا چیکار میکنی؟چرا بهم نگفتی»
دیدی آبروم رفت و......ولی اون فقط میخندید .
توی عمرم هیچ وقت به اندازه اونموقع ضایع نشده بودم ولی حاجی از اون سفر به سلامت اومد وسه بار دیگه هم رفت
ولی من رو با خودش نبرد هنوز هم قسمتم نشده.
ممنون از اینکه توجه فرمودید