بسمه تعالی
خاطره امشب از شب عید غدیر هستش.
کلا حاجی اهل خرید و کادو گرفتن نبود.
اگه یه موقعی از سر فراموشی چیزی میگرفت خودم وکل اعضای خانواده ازسر تعجب تا صبح خوابمون نمیبرد.
شب عید غدیر بود که قرار بود حاجی بیاد منزل ما .
من چون میدونستم که حاجی چیزی نمیگیره گفتم که قبلش بهش زنگ بزنم که دست خالی نیاد وحداقل یه جعبه
شیرینی بگیره (البته باید بگم که ایشون اصلا خسیس نبودند و دلیل اینکه چیزی نمیگرفتند این بود که اصلا تو این وادی
ها نبودند وکلا در وادی راهیان نور و شهادت و......سیر میکردند) .
ولی فراموش کردم که به اون زنگ بزنم .
یکدفعه دیدم حاجی زنگ زد پدرم گفت که حاجی هستش خداخدا میکردم که دست خالی نیومده باشه .
بالاخره حاجی با یک جعبع شیرینی تر به دست وارد شدند و من کلی شادی کردم که ایندفعه آبروداری کرده.
ولی چشمتون روز بد نبینه پدرم جعبه شیرینی رو باز میکنه و میزاره جلوی حاجی وحاجی هم که انگار خیلی گرسنه
بود شروع کرد به خوردن نه یکی و نه دو تا بلکه تقریبا نصف جعبه رو میل فرمودند .
من هم رومون نمیشد که بگم کمتر بخوره بالاخره جعبه نصفه شیرینی رو خانواده دیدن همانا
و.......................................
این هم خاطره امشب.